۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

یه روز ....... شایدم خوب

سلام , وای خدایا هر چی یاد دیروز می افتم ناراحت میشم دیروز صبح خوابگاه ایتالیا پیش طاهره جونم بودم بالاخره ساعت 8بیدار شدم و پس از نوش جان کردن صبحانه رفتم مصاحبه البته با کلی امید,خلاصه رفتم و پس از مدتی که نشستم اسمم را خوندند و رفتم مصاحبه شدم اولش خوب بود اما بعدش حول شدم فکر کنم تقصیر دکتر جون گروه بود با حرفهایی که زد منو ترسوند احساس کردم تمام بدنم داغ شده و از صورتم بخار بلند میشه,بالاخره اومدم بیرون و رفتم دانشکده و دوستان قدیمی را دیدم همه دوره دکتری درس میخوندند و من هم منتظر, از قضا بعدازظهر که منتظر نمره زبان بودم و بیصبرانه قرار نداشتم رفتم نتیجه رو دیدم اما باورم نمیشد که انقدر بد بشم و نمیدونستم باید چکار کنم راستی خدایا چکارکنم حالا,جاتون خالی کلی واسه خودم گریه کردم که به امتحان دکتری امسال نمیرسم.خدا جونم کمکم کن واقعا خسته شدم و حالم بهم میخوره از امتحان زبان اینطوری.خلاصه تا آخر شب که میخواستم بیام چند بار گریه کردم.
ای خدای بزرگ و بی همتا به من برای رسیدن به هدفهام و موفقیتم کمک کن.من هم سعیم رو میکنم بنده بدی نباشم.سپاس خدا جونم دوستت دارم.