۱۳۹۱ تیر ۷, چهارشنبه

شرمندگی به وبی

سلام به وبلاگ گلم، وای باورم نمیشه که دوباره پیشت اومدم خیلی وقته ازت حبر نداشتم چون بعضیها فیلترت کردن دستشون بشکنه. اما من همیشه بهت فکر میکردم و میگفتم الان میرم به وبی میگم. نمیدونی رفته بودیم گردهمایی سوادکوهیها، خیلی بسیار زیاد خوش گذشت هرچی دوست داشتم اونجا بود از آش و کچل نون تا استاد خوشرو و تازه حیرونی هم داشت که علی گراییلی بود. آخ چقدر من از دیدن علی گراییلی ذوق کردم و حال کردم چقدر جیغ زدم. دست سوادکوهیها درد نکنه ممنون همتون رو دوست دارم سلامت باشید و شاد.

۱۳۹۰ تیر ۲۹, چهارشنبه

علکی خوش

سلام وبلاگ جونم خوبی، از وقتی که فیلتر شدم خیلی حس و حال نوشتن ندارم یا هر وفت دارم فیلتر شکن ندارم خلاصه مشکلات زیاد شده، اصلا مغزم یاری نمیکنه چی بنویسم هر روز و هر شب دارم فکر می کنم برای پایان نامه چکار کنم؟چه موضوعی کار کنم؟دارم خسته میشم. خلاصه عزیز جون بگم برات که برام دعا کن تا موفق شم و همینطور زندگی هم سخته!!!!!!!!!!! بازی کردن نقش همسر خوب خیلی سخته و نمیدونم که میتونم اینطور باشم یا نه؟میتونم دختر خوبی باشم یا خواهر خوبی باشم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
البته یه جایی خونده بودم که خیلی دنیا رو سخت نگیر که سخت می گیرد جهان بر مردمان سخت کوش.
حالا دیگه قهر نباش بیا آشتی کنیم قول میدم بیام برات بنویسم و دل گفته هام را به تو بگم.
یا حق

۱۳۸۹ بهمن ۹, شنبه

سلام امروز يه امتحان داشتيم بدك نبود ياد دوره ليسانس افتادم خيلي علكي بود و چون انتظار اين سوالا را نداشتم نتونستم خيلي خوب بنويسم به هر حال يه امتحان ديگه موند كه 3شنبه راحت ميشيم و من باز بدو بدو ميرم خونه، انگار كه دنبالم كردن و بزور يزد ميمونم . اخيرا به يزد علاقه خاصي پيدا كردم از شهرش و دانشگاه دارم خوشم مياد شايدم واسه اينه كه خاطرات خوبي از اونجا دارم. به هر حال الان ديگه يه ترم بالاتر رفتم و دانشجوهاي جديدم دارن ميان و ما داريم ميشيم سال بالايي، آخ چه حالي داره!!!!!!!!.چند تاشون رو ميشناسم بقيه رو نمي شناسم به هر حال اميدوارم كه هم گروهيهاي خوبي در كنار هم باشيم و بچه هاي بدي نباشند.
براي همه اونايي كه دكترا امسال قبول شدند آرزوي موفقيت دارم مخصوصا واسه قبوليهاي يزد.انشا اله كه روزاي خوبي در اين دوران داشته باشيد و عالم عالم بشيد
ودلم واسه دلم تنگ شده خيلي خيلي، نمي دونم چيكار ميكنه فقط ميدونم كه خوبه، چشاي من همه دنياي مني.
خدا جون واسه همه مهربونيات ممنونم و شكر گزارم .

۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

شكر گزاري

امروز كه همكلاسيمون مريض شده بود و بعد با هم رفتيم به بيمارستان شهيد بهشتي تفت، و چون دكتر عمل داشت مجبور شديم كمي وايستيم و تو اين فاصله چند تا مريض كه كمرشون رو عمل كرده بودند اوردند كه ببرند تو اتاق عمل،و انقدر برام ديدنشون سخت بود كه گفتم خدايا شكرت كه حالم خوبه و بخاطر اينكه يه وقتهايي يادم ميره از خدا هر روز به خاطر سلامتيم تشكر كنم ناراحت شدم. ببخشيد بنده خنگي هستم كه بايد هميشه بيادم بياري كه اراده تو ماورا اراده ما هست. بازم بخاطر همه چيزها ممنون.
خدا جون مراقب همه عزيزاي ما و همه عزيزاي مردم ديگه باش. خيلي دوستت دارم

۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه

به ياد گرگان

سلام وب عزيزم خوبي، امروز بي نهايت به ياد گرگان زيبا افتادم چون قرار بود كه برم سر كلاس ارشدا درس بدم البته يك كم استرس داشتم ولي وقتي كه شروع شد آرامش زيادي در سراسر وجودم نشست و از بودن در كلاس و حرف زدن لذت مي بردم و ياد سه تفنگدار و بچه هاي مبارزه گرگان ورودي 86 ، و آمورش اونجا افتادم و دلم گرفت و آرزو كردم كه باز ببينمشون،در كل كلاس خوبي بود و كلي حرف زديم و بعدش رفتم خوابگاه ،برنامه خاله بازي به راه بود و اتاق بجه ها لبو پخته بودند و خوشمزه خوشمزه بود،امشب كه خوابگاه آب گرم قطع بود و فكر كنم بايد جور و پلاسمون را جمع كنيم برم گرمابه عمومي ،
جاتون خالي، روز خوبي داشته باشيد البته فردا يعني 5 شنبه 13 آبان 89.

۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

هستی من



پس هستی من ز هستی اوست
تا هستم و هست دارمش دوست


خدا جون این رو تو دفترم دیدم و خیلی خوشم اومد. خیلی دوست دارم.

برگشت به یزد و ...



از یک هفته قبل خیلی ناراحت بودم تابستون به من خیلی خوش گذشته بود، اما بالاخره باید میرفتم اما انقدر ناراحت بودم که خیلی زود عصبی می شدم. اما بالاخره دوز جمعه اومد و من باید می اومدم یزد، خلاصه به هر سختی که بود خودم رو راضی کردم که باید بری خودت خواستی تو این راه بری اما خداییش چقدر سخته چطوری این دوره را تموم کنم فکر کنم یک کم به من سخت بگذره اما تحصیل علم همینه دیگه، از همه سخت تر جدایی از خونه بود ،جدایی از وی وی،انگاری دلم کنده شده بود و داشتم می رفتم در تمام طول راه فقط دعا میکردم خدایا براحتی برام بگذره و مشکلی برام پیش نیاد، خدا رو شکر با یه خانم فوق العاده هم سفر شدم که دکتری هنر و تخصصش معماری داخلی بود کلی حرف زدیم و تا یزد از همصحبتی باهاش لذت بردم و فکر کنم خدا خواست که نفهمم چطوری میرسم یزد، وقتی ساعت 10 شب رسیدم یزد ، بوی آشنایی و شوق را احساس کردم و یکی می گفت اونطوری که فکر میکردی نیست اینجا خیلی خوبه استفاده کن مثل وطنت می مونه نگاه کن همون ایستگاه راه آهنی که هر وقت میخوای بری خوشحالی همونجاست و خداییش با روحیه فوق العاده و حس عالی از قطار پیاده شدم و رفتم به خوابگاه پیش دوستام که یه کوچولو دلم تنگ شده بود. خدا جون ممنون دوستت دارم