۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه

تنبلی

از زمانی که اومدم یزد چقدر تنبل شدم هیچی ننوشتم و همش میگم امروز دیگه می نویسم اما باز هم مثل قبل. اما امروز دیگه گفتم بنویسم هنوز خاطرات عیدم, و چند تا چیز جالب که گفتم بنویسم را باید بنویسم.
خاطرات عیدم رو بعد می نویسم چون ماست خوردم با زوزه کباب و اصلا حال ندارم و الان دلم میخواد با دوستیم حرف بزنم تا شارژ بشم اما تلفنش نمی گیره.
اما عید با بهترین دوست زندگیم خیلی خوش گذشت و خیلی بیشتر شناختمش و دیدم که چقدر عزیزه واسه من و واسه همین خیلی دوستش دارم با همه نخشی قشنگش.