۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

برگشت به یزد و ...



از یک هفته قبل خیلی ناراحت بودم تابستون به من خیلی خوش گذشته بود، اما بالاخره باید میرفتم اما انقدر ناراحت بودم که خیلی زود عصبی می شدم. اما بالاخره دوز جمعه اومد و من باید می اومدم یزد، خلاصه به هر سختی که بود خودم رو راضی کردم که باید بری خودت خواستی تو این راه بری اما خداییش چقدر سخته چطوری این دوره را تموم کنم فکر کنم یک کم به من سخت بگذره اما تحصیل علم همینه دیگه، از همه سخت تر جدایی از خونه بود ،جدایی از وی وی،انگاری دلم کنده شده بود و داشتم می رفتم در تمام طول راه فقط دعا میکردم خدایا براحتی برام بگذره و مشکلی برام پیش نیاد، خدا رو شکر با یه خانم فوق العاده هم سفر شدم که دکتری هنر و تخصصش معماری داخلی بود کلی حرف زدیم و تا یزد از همصحبتی باهاش لذت بردم و فکر کنم خدا خواست که نفهمم چطوری میرسم یزد، وقتی ساعت 10 شب رسیدم یزد ، بوی آشنایی و شوق را احساس کردم و یکی می گفت اونطوری که فکر میکردی نیست اینجا خیلی خوبه استفاده کن مثل وطنت می مونه نگاه کن همون ایستگاه راه آهنی که هر وقت میخوای بری خوشحالی همونجاست و خداییش با روحیه فوق العاده و حس عالی از قطار پیاده شدم و رفتم به خوابگاه پیش دوستام که یه کوچولو دلم تنگ شده بود. خدا جون ممنون دوستت دارم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر