۱۳۸۸ اسفند ۴, سه‌شنبه

شروع زندگی جدیدی از تحصیلم


امروز صبح زود در حالی که فکر کنم خیلی پریشون بودم تو خواب شنیدم که راننده گفت میدان معلم ، یزدیها پیاده شید و فهمیدم که آخر خط رسیدم و با خستگی خواب و راه به سمت خوابگاه راه افتادم رفتم اتاق همه جا تاریک بود و در زدم و سریع با یه ملافه خوابیدم و بقیه هم بیدار شدند و تا ساعت 10 و نیم خواب بودم بعدش وسایلم رو جمع کردم و پس از صرف چای با همکلاسیهام رفتم دانشگاه تا ناهار بخوریم و تو دانشگاه نمی دونستیم چکار کنیم که رفتم به دوستم فاطمه که سال بالایی ما بود زنگ زدم و رفتیم اتاق آونا.و به ما گفتند برای شما هم اتاق درست کردند و بعدش ما هم رفتیم اتاقمون رو دیدیم خیلی تعجب کردم اتاق شیکی با همه امکانات آموزشی، خیلی لذت بردم.خلاصه کلاس شروع شد و جاتون خالی و استاد تا تونست کار به ما داد و من همچنان دارم غصه میخورم خدایا به من کمک کن تا بتونم این دوره را بگذرونم. و من هم دعا میکنم همه موفق و پیروز باشند و از خدای بزرگ به خاطر تمام عنایاتی که به من داشت ممنونم.خدای من دوستت دارم.و الان راه جدیدی را شروع کردم که باید خیلی تلاش کنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر